حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

عشق کوچولوی مامان و بابا

خیلی دوست داشتنی و خانوم شدی. گفتم خانوم.وقتی روسری سرم میکنم سریع می: گی:خانوم. چون وقتی می خوام برات روسری بپوشم بهت می گم:بیا روسری بپوشم برات خانوم بشی.   حالا این که شما می گی خانوم یعنی برام روسری بپوش.د یه اصطلاح جالب هم داری .از وقتی شیر شب رو ترک کردی وقتی برقا رو خاموش می کنیم که بخوابیم می  گی:اِشَد  معنی اش این می شه که:منو بذار روی پات تکون بده تاخوابم ببره.   البته من هم بهت می گم بذارمت رو پام؟ وتوهم تازگی یادگرفتی بعداز گفتن اِشَد  خودت فوری می گی :پا.   تو کوچولوی دوست داشتنی مامان و باباهستی و ماحتی یه روز بدون تو روهم  نمی تونیم تصور کنیم. تو زندگی ما رو زیبا ...
2 تير 1392

زنبورک طلایی

کتاب زنبورک طلایی رو تازگی خوشت اومده .شاید 8-9 بار کلا برات خونده باشم . دیروز بابا داشت برات می خوند.آخر هر قسمت صبر می کرد و تو بقیه اش رو می گفتی.حتی بعضی صفحه ها که دوستشون نداشتی و خیلی کم گفته بودی که برات بخونمشون روهم می گفتی.   من و بابایی اون قدر چلوندیم و لهت کردیم که صدای جیغت دراومد. من بچه شیعه هستم و مرغ ماهیخوار رو بلدبودی.اما  این کتاب رو نمی دونستیم این قدر کامل و سریع یاد گرفتی
2 تير 1392

بستنی

رفتی دست باباجون رو گرفتی و گفتی:بَسَنی(بستنی). باباجون بهت بستنی داد . برای این که فرش و مبل ها رو کثیف نکنی یه زیرسفره ای انداختیم که البته مشخصه روی زیرسفره ای ننشستی. باباجون باهات حرف زد  وسرگرمت کرد که بشینی روی زیرسفره ای. یه کم که گذشت بیشتر بستنی رو خورده بودی اما یه کمش مونده بود و داشت اب می شد و نزدیک بود بریزه روی زمین. باباجون یه بشقاب اورد و بقیه ی بستنی رو ریخت توی بشقاب .بعد باقاشق می خواست بهت بستنی بده . اما شما چی می گفتی؟ می گفتی:چَثیپه(کثیفه) خیلی بهت خندیدیم. آخه خانومی که آب رو می  ریزه روی زمین بعد از رو زمین می خوره چه معنی داره بگه کثیفه
2 تير 1392
1